و این گونه پروردگات تو را بر می گزیند، و از تأ ویل احادیث (= تعبیر خوابها) می
آموزد ، و نعمتش را بر تو و بر آل یعقوب تمام می کند ، همان گون که پیش از این بر
اجدادت ابراهیم و اسحاق تمام کرد ، یقیناً پروردگارت دانای حکیم است ».
هنگامی که با خود گفتند: «یو سف وبرادر ش(بنیامین) نزد پدر مان از ما محبوب ترند ،
در حالی که ما گروهی (نیرومند) هستیم، بی تردید پدرمان در اشتباهی آشکار است .
یکی از آنها گفت :« یوسف را نکشید، و اگر می خواهید( کاری) انجام دهید، او را به
قعر چاه بیندازید ، تا بعضی از کاروانها (ی رهگذر) او را بر گیرد (و به جای دوری
ببرد ) ».
پس چون او را با خود بردند ، و تصمیم گرفتند که او را در قعر چاه قرار دهند ، و
(تصمیم خود را عملی نمودند) به او وحی کردیم که قطعاً آنها را از این کارشان آگاه
خواهی کرد ، در حالی که آنها نمی دانند.
گفتند : «ای پدرما ! همانا ما رفتیم که مسابقه دهیم ، و یوسف را نزد اثاث خود
گذاشتیم ، پس گرگ او را خورد ، و تو (هرگز سخن ) ما را باورنخواهی کرد، هر چند
راستگو باشیم ».
و پیراهن او را با خونی دروغین (برای یعقوب) آوردند ، (او) گفت :« (چنین نیست) بلکه
(هوای) نفس شما کاری (ناشایست) را برای شما آراسته است ، پس (کار من) صبر جمیل است
، و بر آنچه می گویید ، خداوند مدد کار(من) است ».
و کاروانی فرا رسید ، و پس آنها آب آورشان را فرستادند ، و (او) دلو خود را در
(چاه) انداخت (پس چون بیرون آورد، یوسف را در آن دید، صدا زد و) گفت: «مژده باد!
این کودکی است» و او را بعنوان یک کالا (از دیگران ) پنهان داشتند ، و خداوند به
آنچه می کردند ، آگاه است.
و کسی از(اهل) مصر که او را خرید؛ به همسرش گفت: « جای او را گرامی دار، امید است
برای ما سودمند باشد ، یا او را به فرزندی گیریم» و این چنین یوسف را در (آن سر)
زمین متمکن ساختیم ، و تا از تأویل احادیث (= تعبیر خواب )به او بیاموزیم، و خداوند
بر کارش چیره است ، ولیکن بیشتر مردم نمی دانند .
و آن زنی که او( یوسف) در خانه اش بود ، ازاو در خواست کامجویی کرد ، و درها را بست
وگفت: « بیا ، (در اختیار تو هستم) ». (یوسف) گفت: «به خدا پناه می برم! بی گمان او
(عزیز مصر) سرور من است ، جایگاه مرا گرامی داشته است (پس چگونه به او خیانت کنم
؟!) مسلماً ستمکاران رستگار نمی شوند » .
و به راستی آن زن قصد او(= یوسف) کرد ، و او نیز اگر برهان پروردگارش ندیده بود؛
قصد وی می کرد ، این چنین (کردیم) تا بدی و فحشا از او دور سازیم ، بی گمان او از
بندگان مخلص ماست.
و هر دو به طرف درشتافتند، و(همسر عزیز) پیراهن او را از پشت پاره کرد ، و(در این
هنگام) شوهرش را نزد در یافتند . (آن) زن گفت : «کیفر کسی که خواسته باشد به
خانواده ی تو بدی (و خیانت) کند چیست؟، جز اینکه زندان شود ، یا عذاب درد ناکی
(ببیند).
(یوسف ) گفت : «او با اصرارمرا به سوی خود خوانده است ! » و(درآن هنگام) شاهدی از
بستگان آن زن شهادت داد، اگر پیراهن او ازجلو پاره شده ، پس آن زن راست می گوید ، و
او از دروغگویان است .
و (این خبر به شهر رسید) زنانی در شهر گفتند :«همسر عزیز، برای کامجویی غلام (=
جوان) خود را به سوی خود می خواند ، به راستی محبت (و عشق این جوان) در قلبش نفوذ
کرده است ، مسلماً ما او را در گمراهی آشکار می بینیم .
پس چون (همسر عزیز) سخنان مکر آمیزشان را شنید ، (کسی را) به دنبال آنها فرستاد (و
آنها را دعوت نمود) و برای آنها مجلس (با شکوه و با پشتی های زیبا ) فراهم کرد ،
وبه(دست) هر کدام چاقویی (برای بریدن میوه ) داد ، و به یوسف گفت: «بر آنان بیرون
شو» . پس زنان چون او را دیدند ، بزرگش یافتند ، و دستهای خود را بریدند ، و «
گفتند: پناه بر خدا ! این بشر نیست ، این جز فرشته ای بزگوار نیست ».
(همسر عزیز) گفت: «این هست همان کسی که مرا در (باره ی) او سرزنش کردید ، (آری) به
راستی من او را برای کامجویی به خود دعوت کردم ، پس او خود داری کرد ، و اگر آنچه
را که به او دستور می دهم ، انجام ندهد؛ قطعاً زندانی می شود و مسلماً خوار وزبون
خواهد بود ».
(یوسف) گفت : «پروردگارا ! زندان نزد من از آنچه (اینها) مرا به سوی آن می خوانند ،
محبوبتر است، و اگر مکر آنها را از من نگردانی ، به سوی آنان متمایل می شوم، و از
نادانان خواهم بود» .
و دو جوان همراه او وارد زندان شدند، یکی از آن دو گفت: «من خواب دیده ام که(انگور
برای) شراب می فشارم » و دیگری گفت:«من خواب دیده ام که نان بر سر حمل می کنم ،
پرندگان از آن می خورند ، ما را از تعبیر آن آگاه کن ، بی گمان ما تو را از نیکو
کاران می بینیم ».
(یوسف) گفت:« پیش از آنکه (جیره ) طعام شما را بیاورند و تناول کنید ، شما را از
تعبیر خوابتان آگاه می سازم ، این (تعبیر خواب) چیزهای است که پروردگارم به من
آموخته است، همانا من کیش قومی را که به خدا ایمان نمی آورند ، و آنان به (سرای)
آخرت (نیز) کافرند، ترک کرده ام.
و از کیش نیاکانم ابراهیم و اسحاق و یعقوب پیروی کرده ام ، برای ما سزاوار نیست که
چیزی را شریک خدا قرار دهیم ، این از فضل خدا بر ما و بر(همه) مردم است، ولیکن
بیشتر مردم شکر نمی گذارند .
شما به جای خدا (چیزی را) نمی پرستید ، مگر نامهایی را که خود ونیاکان تان به آنها
داده اید ، خداوند هیچ دلیلی بر (اثبات) آنها نازل نکرده است ، فرمانروایی تنها از
آن خداوند است ، فرمان داده است که جز او را نپرستید ، این است دین راست و استوار ،
ولیکن بیشتر مردم نمی دانند .
ای رفقای زندانی من! اما یکی ازشما (آزاد می شود) پس سرور خویش را شراب خواهد
نوشانید ، واما دیگری پس به دار آویخته می شود ، آنگاه پرندگان از (گوشت) سر او
خواهند خورد ، امری که در (باره ی) آن از من نظر خواستید ،(چنین) مقدر شده است ».
و (یوسف) به آن کسی از دو نفر که دانست رهایی می یابد ، گفت: «مرا نزد سرورت (=
حاکم) یاد کن». ولی شیطان یاد کردن (اورا نزد) سرورش از خاطر او برد، پس (یوسف) چند
سال در زندان باقی ماند .
و پادشاه گفت :«همانا من (در خواب) هفت گاو چاق را دیدم که هفت گاو لاغر آنها را می
خورند ، و هفت خوشه ی سبز، و (هفت خوشه ی) دیگر را خشک (می بینم). ای بزرگان ! در
(باره ی) خوابم نظر دهید؛ اگر خواب را تعبیرمی کنید .
و یکی از آن دو نفر که نجات یافته بود ، بعد از مدتی (یوسف) را به یاد آورد ، گفت:
«من شما را از تأویل (= تعبیر) آن خبر می دهم ، پس مرا (به سوی جوان زندانی)
بفرستید».
(چون نزد یوسف آمد، گفت: ) «یوسف ، ای (مرد) راستگو ! در( باره ی این خواب که:) هفت
گاو چاق ، هفت گاو لاغر آنها را می خورند ، و هفت خوشه ی سبز و (هفت خوشه ی) دیگر
خشک ، برای ما نظر بده (و تعبیر کن) تا من به سوی مردم باز گردم ، شاید آنان (از
تعبیر این خواب ) با خبر شوند».
و پادشاه (چون این تعبیر را شنید) گفت : «او را نزد من بیاورید». پس چون فرستاده ی
(پادشاه) نزد او آمد ، (یوسف) گفت: «به سوی سرورت باز گرد ، پس از او بپرس ماجرای
زنانی که دستهای خود را بریدند چه بود ؟! قطعاً پروردگارم به نیرنگ آنها آگاه است
».
(پادشاه آن زنان را خواست و) گفت: «جریان کارتان چه بود؛ هنگامی که یوسف را به سوی
خود دعوت دادید ؟!». گفتند :« پناه بر خدا! ما هیچ گناهی بر او ندانسته ایم » (در
این هنگام) همسرعزیز گفت: «اکنون حق آشکار شد ، من (بودم که) او را به سوی خود
خواندم ، (و خواهش مرا رد کرد ) و بی گمان او از راستگویان است.
من هرگز نفس خود را تبرئه نمی کنم ، بی شک نفس (اماره ،انسان) پیوسته به بدی فرمان
می دهد ، مگر آنچه پروردگام رحم کند، بی گمان پروردگارم آمرزنده ی مهربان است».
و پادشاه گفت :«او (= یوسف) را نزد من بیاورید ،(تا) او را مخصوص خود گردانم » پس
چون(یوسف نزد او آمد و) با او صحبت کرد ، (پادشاه) گفت: «تو امروز نزد ما صاحب مقام
والا (و) امین هستی ».
و این گونه به یوسف در آن سرزمین تمکن (و قدرت ) دادیم ، از آن (سرزمین) هر جا که
می خواست منزل می گرفت ، ما رحمت خود را به هرکس که بخواهیم می رسانیم ، و پاداش
نیکوکاران را ضایع نمی کنیم .
و(چون سرزمین کنعان خشک سالی فرا گرفت) برادران یوسف (برای تهیه گندم به مصر)
آمدند، پس بر او وارد شدند ، آنگاه او آنان را شناخت ، در حالی که آنها او را
نشناختند.
پس چون بارهایشان را آماده کرد ،(به آنان ) گفت:«آن برادری که از پدرتان
دارید،(نوبت آینده) نزد من بیاورید ، آیا نمی بینید که من پیمانه را تمام می دهم ،
و من بهترین میزبان هستم ؟
پس چون به سوی پدرشان بازگشتند : «ای پدرما ! پیمانه (غله) از ما باز داشته شده
است، پس برادرمان (بنیامین ) با ما بفرست تا سهمی (از غله) بگیریم ، و بی گمان ما
نگهبان اوخواهیم بود».
(یعقوب) گفت :«آیا شما را بر او امین دانم ، همانگونه که پیش از این نسبت به برادرش
(یوسف) امین داشتم ، پس خداوند بهترین نگهبان است ، و او مهربانترین مهربانان است».
و چون بار خود را گشودند ، سرمایه شان یافتند که به آنها بازگردانده شده است .
گفتند:«ای پدرما ! (ما دیگر) چه می خواهیم ؟ این سرمایه ماست که به ما باز گردانده
شده است ،(پس او را با ما بفرست) و برای خانواده ی خود آذوقه می آوریم ، و برادرمان
را حفظ می کنیم ، و یک بار شتر افزون خواهیم آورد؛ این پیمانه (برای عزیز مصر ،
کار) آسانی است .
(یعقوب) گفت :«هرگز او را با شما نمی فرستم؛ تا آنکه به نام خدا به من پیمان دهید
که حتماً او را به نزد من باز خواهید آورد ، مگر اینکه قدرت از شما گرفته شود (و
خود گرفتار آیید ) پس چون (تعهد و) پیمان استوار به او دادند ، (یعقوب) گفت
:«خداوند بر آنچه می گوییم نگهبان است ».
و(همچنین به آنها) گفت:«ای پسران من ! از یک در وارد نشوید ، بلکه از درهای متفرق
داخل شوید ، و(من) نمی توانم چیزی از (قضای) خداوند (که مقرر کرده است) از شما دفع
کنم، حکم تنها از آن خداست ، بر او توکل کرده ام ، و (همه ی) متوکلان بر او توکل
کنند.
و چون به همان گونه که پدرشان به آنها دستور داده بود ، داخل شدند ،ـ (این کار) نمی
توانست چیزی از (قضای) خداوند را از آنان دفع کند ــ جز حاجت (و خواهشی)در دل یعقوب
که آن برآورده شد ، و بی گمان او علمی داشت که ما به آموخته بودیم ، ولیکن بیشتر
مردم نمی دانند .
و چون (برادران) بر یوسف وارد شدند ، برادرش (بنیامین) را نزد خود جای داد ، (و)
گفت: «بدون شک من برادر تو(یوسف) هستم ، پس ازآنچه آنها انجام می دادند ، اندوهگین
مباش ».
پس شروع به (جست جوی) بارهای آنها ، پیش از بار برادرش پرداخت ، آنگاه آن را از بار
برادرش بیرون آورد ، این گونه برای یوسف چاره اندیشی کردیم ، او (هرگز) نمی توانست
در آیین پادشاه برادرش را بگیرد ، مگر آنکه خدا بخواهد ، درجات هرکس را بخواهیم
بالا می بریم ، و بالاتر از هر صاحب علمی ، دانا تری است .
(برادران) گفتند :«اگر او دزدی کرده است (تعجب ندارد)؛ برادرش (نیز) پیش از این
دزدی کرده بود ، پس یوسف آن (سخن) را در دل خود پنهان داشت ، و برای آنها آشکار
نکرد ، (در دل خود) گفت :«شما از نظر منزلت بدترین (مردم) هستید ، و خداوند به آنچه
توصیف می کنید ، آگاه تراست ».
گفتند :«ای عزیز ! همانا او پدر پیری دارد ، (که از دوری او سخت ناراحت می شود) لذا
یکی ازما را به جای او بگیر ، بی گمان ما تو را از نیکو کاران می بینیم ».
پس چون (برادران) از او نامید شدند ، نجوا کنان به گوشه ای رفتند ، (برادر) بزرگشان
گفت :«آیا نمی دانید که پدرتان از شما به نام خدا پیمان (استوار) گرفته است وپیش از
این (نیز) در باره ی یوسف کوتاهی کرده اید؟! پس من هرگز از این سرزمین (مصر) بیرون
نمی شوم ، تا پدرم به من اجازه دهد ، یا خداوند درباره ی من داوری کند ، و او
بهترین داوران است .
(یعقوب) گفت: «(حقیقت چنین نیست) بلکه (هوای) نفس شما ، کاری (ناشایست) را برای شما
آراسته است؛ پس (کار من) صبر جمیل است ، امید است خداوند همه ی آنها را به من باز
گرداند ، بی گمان او دانای حکیم است ».
پس چون (به مصر رفتند و) بر او(= یوسف) وارد شدند ، گفتند :«ای عزیز! به ما و
خاندان ما سختی (و ناراحتی ) رسیده است،و(اینک) کالای نا چیز(واندکی) با خود آورده
ایم؛ پس پیمانه را برای ما کامل کن ، وبر ما صدقه (و بخشش) کن ، بی گمان خداوند
بخشندگان را پاداش می دهد ».
(برادران ) گفتند:«آیا به راستی تو همان یوسفی ؟! ». (یوسف) گفت:«(آری) من یوسفم، و
این برادر من است ، یقینا ً خداوند بر ما منّت گذاشت ، همانا هر کس پرهیزگاری کند و
صبر نماید ، بی گمان خداوند پاداش نیکو کاران را ضایع نمی کند ».
پس چون بشارت دهنده آمد و آن (پیراهن) را برچهره او افکند ، نا گهان بینا شد ، گفت:
«آیا به شما نگفتم که من از (سوی) خدا چیزهای می دانم که شما نمی دانید ؟! ».
و پدر ومادر خود را بر تخت نشاند ، و (همگی) برای او به سجده افتادند ، و(یوسف)
گفت:« ای پدرجان! این تعبیرخوابم است ، که از پیش دیده بودم ، پروردگارم آن را راست
گرداند (و تحقق بخشید ) ، یقیناً به من نیکی کرد هنگامی که مرا از زندان بیرون آورد
، و شما را از آن بیابان (به اینجا) آورد ، بعد از آنکه شیطان میان من وبرادرانم
(فتنه و) فساد کرد ، بی گمان پروردگارم به آنچه که می خواهد (تدبیر کند) باریک بین
است ، همان او دانا ی حکیم است .
پروردگارا! (بهره ی عظیمی) از فرمانروایی به من عطا کردی ، و از علم (تأویل احادیث
=)تعبیر خوابها به من آموختی ، پدید آورنده ای آسمانها و زمین ! تویی کار ساز من در
دنیا و آخرت ، مرا مسلمان بمیران و به شایستگان ملحق فرما».
(ای پیامبر!) بگو:«این راه من است ، من با بصیرت (کامل) به سوی خدا دعوت می کنم، و
کسانی که از من پیروی کردند (نیز چنین می کند ) و خداوند پاک ومنزه است ، ومن از
مشرکان نیستم».
و ما پیش از تو نفرستادیم ، جزمردمی از اهل قریه ها که به آنها وحی می کردیم ، آیا
(مشرکان) در زمین سیر نکردند؛ تا ببیند عاقبت کسانی که پیش از آنها بودند، چگونه
بود ؟! و یقیناً سرای آخرت برای کسانی که پرهیزگاری کردند ، بهتر است ، آیا نمی
اندیشید؟!
(کافران پیوسته به انکار خود ادامه دادند) تا آنگاه که پیامبران (از قومشان) ناامید
شدند، و (مردم) پنداشتند که به آنها دروغ گفته شده است، (در این هنگام) یاری ما به
سراغشان آمد ، پس هر کس را که خواستیم نجات یافت ، و عذاب ما از قوم گنهکار را باز
نخواهد گشت.
یقیناً در داستانهایشان عبرتی برای خرد مندان است ، این (قرآن) سخنی نبود که (به
دروغ) بافته شود ، بلکه تصدیق کننده ی کتابهای است که پیش از آن است ، و بیان کننده
(و شرح) هر چیز است ، و هدایت و رحمت برای گروهی است که ایمان می آورند.